۱۳۸۷ آذر ۱, جمعه

حس خوبی ندارم. وقتی مادرجان باهام حرف میزنه. وقتی گلدوناش یکی یکی جوونه میزنن. وقتی مادر میخواد بفهمه توی من، توی دل من چی میگذره. وقتی من از همه ی این شهر بزرگ و بی در پیکر بدم می آید. از همه ی چهارراه های شلوغ و درهم اش بیزارم. از کشورم. فرهنگ ام. وقتی از بودن ام بیزارم. تو نباشی طعم همه چیز بر میگردد. همه چیز مثل گه میشود. من تنها میشوم، بدون تو. و تو تنها کسی بودی که میتوانستی بفهمی در من، در دل من چه میگذرد. چه دریای به هم ریخته ای است دل من. چه اظطراب هایی مدام گذر میکنند. چه اسمان ابری و تاریکی دارد دل من. که هر روزم با یاد تو شروع شود. چقدر تنها شده ام؟

دل خوشی ندارم. همین جوریش هم نداشته ام. مثل آسمان یزدی. زلال و مطبوع. آرام کن این خسته را.
آرام ام کن.

۱ نظر:

ناشناس گفت...

همیشه اونی که آروممون می کنه یهو مث دود گم و گور می شه. ما می مونیم و حسرتش.