۱۳۸۷ آذر ۳, یکشنبه

از درست کردن این یه تکه فضای مجازی مطمئن نبودم. ولی نشستن اینجا و از تو نوشتن برام خوبه. دلم رو اروم میکنه. حس خوب دالان های خونه های کویری. ساباد های خنک و خوب اش. وقتی ادم داره به زمین خشک و بی جون اش نگاه میکنه. یه روز کنار همین جاده رو میگیرم و میام...

۱۳۸۷ آذر ۱, جمعه

حس خوبی ندارم. وقتی مادرجان باهام حرف میزنه. وقتی گلدوناش یکی یکی جوونه میزنن. وقتی مادر میخواد بفهمه توی من، توی دل من چی میگذره. وقتی من از همه ی این شهر بزرگ و بی در پیکر بدم می آید. از همه ی چهارراه های شلوغ و درهم اش بیزارم. از کشورم. فرهنگ ام. وقتی از بودن ام بیزارم. تو نباشی طعم همه چیز بر میگردد. همه چیز مثل گه میشود. من تنها میشوم، بدون تو. و تو تنها کسی بودی که میتوانستی بفهمی در من، در دل من چه میگذرد. چه دریای به هم ریخته ای است دل من. چه اظطراب هایی مدام گذر میکنند. چه اسمان ابری و تاریکی دارد دل من. که هر روزم با یاد تو شروع شود. چقدر تنها شده ام؟

دل خوشی ندارم. همین جوریش هم نداشته ام. مثل آسمان یزدی. زلال و مطبوع. آرام کن این خسته را.
آرام ام کن.

۱۳۸۷ آبان ۳۰, پنجشنبه

هو


جایی باید باشد تا تو را دور از خودم و خارج از خودم بتوانم خوب ببینم. بفهممت. درکت کنم. و لذت ببرم. چرا ان جا اینجا نباشد؟

30 ابان هشتاد و هفت